با شما نیستم!
خدایا به نام خودت که رب منی... چه بخواهم چه نخواهم!
یارب!
با تو گفتن نه قبل نوشت میخواهد، نه بعدنوشت و نه اضافه نوشت! یک آه میخواهد که از اعماق وجود جهنم زده ام سربرکشد و بسوزاند این ریشه های شوم را!
خدایا دیگر حرفهایم نوشتنی هم نیستند! دلم تنگ شده! برای به تو گفتن... با تو گفتن...
پرم از آرزوهای خوب، از حرفهای قشنگ! اما دریغ از جمله ای! جملاتم سنگین شده اند. کلماتم دور افتاده اند... مثل خودم. مثل خودم که جزیره ای دور افتاده ام... خسته ام... از این همه من بودن... از این همه اظهار فضل کردن! از این همه بیجابودن، بیجاکردن!
خسته ام....
5:11 صبح ; جمعه 89/6/5