حقارت از یاد رفته
کاش هیچگاه برف نبارد
پشت چشمهای بسته
کاش بیدار میشدی و میدیدی
همه این روزهای سخت و روزهای سخت تر پیش رو هرگز اتفاق نیفتادهاند
و زندگی
همان رویاهای شیرینی است که گاهی میبینی... همان آرزوهای سادهی بسیار سخت!
خدایا از این نشانه های گاه به گاه هیچ نمیفهمم
طوماری میخواهم
و یک عصر طولانی و یک نیمکت راحت دونفره
تا برایم بگویی، موبهمو !
و مثل یک دانشآموز خنگ دبستانی همه نفهمیهایم را بپرسم بارها و بارها و تو همه را جواب دهی با حوصله و به چشمهایم نگاه کنی و مطمئن شوی خجالتزده هیچ ابهامی نیست.
خواستن از تو تمامی ندارد
و نمیتوان
از همه این ای کاشها ناامید بود
وقتی تو در مقابل ایستاده باشی
12:44 صبح ; دوشنبه 91/2/4