سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ضمیرهای سوم شخص غایب


یا رب...

قبل نوشت1: دلمان نیامد تا دوشنبه بعدی صبر کنیم! هنوز که قراری با دوشنبه ها نگذاشته ایم... امروز هم آپ میکنیم با اجازه شما!

قبل نوشت2: البته این آپ به رسم دیگر پستهایم نیست... کمی فرق دارد! نوشته ایست از روزگار پیشین. البته نه خیلی هم پیشین. همانطور که خواهید خواند(البته اگر مایل بودید) میفهمید که دوره‌ی پیشتری هم وجود داشته است! با خود قرار نداشتم که از گذشته ها پستی بزنم. ولی الآن که داشتم دفترم را ورق میزد این صفحه بدجوری لنگر انداخت توی چشمم. خیلی حرف امروزم بود گرچه 2..3 سال پیش نوشته‌ام.

خشک شد هر چه در ذهن می‌پروراندم. قلم که آمد و سفیدی کاغذ را دید، خشک شد. داشتم با خود از لق لق کلمات می‌گفتم. از آن روزها که قلم سبکتر بود در دستم. آن روزها که معیار انتخاب کلمات، اضافه وزنشان نبود! و دلم خوش نبود به دایره وسیع لغاتی که هنوز ندارمشان. چه ساده بود ارتباط من و کاغذهایم. دفتر خاطراتی که 6 سال طول کشید تا تمام شد. گرچه 100 برگ بیشتر نداشت!

اینهمه حاشیه! هنوز دست و دلم نمیرود. هنوز میان انبوه ابرهای متراکم لول میخورم. باید بگویم. اگر این بار هم نگفته بماند، به زودی محو خواهد شد. اثری از آن نخواهد ماند.

باید بگویم..بگو .. بگو که چقدر گدا صفت آمده‌ای... بگو دستانت را تا کجا بالا برده‌ای ...بگو چقدر دست خالی هستی.. بگو چقدر چقدر محتاجی... چقدر محتاج...

آن روزها این کلمات، این سطور، این هرچند خط خطی‌ها، مخاطب داشت. ضمیرهایم سوم شخص غایب نبود و فعلهایم مجهول! همه مخاطب بودند... همه برای تو بودند... برای تو. همیشه اول سلام بود! با سلام شروع می‌شد و تو اینگونه حاضر بودی در تمام سطور. غیبت‌هایم زیاد شده و همگی غیر مجاز! 

تمام بهانه من برای باز کردن این دفتر، برای یک‌بار دیگر نوشتن،... برای یک کلمه بود! این همه راه آمده‌ام. این همه حاشیه چیده‌ام. این همه خط خطی کرده‌ام، تا دستم برای برای بردن یک نام حاضر شود و چشمانم برای خواندن آن... و نیست. نه حاضر نه آماده... هیچ یک از مناطق وجودم. هیچکدام. اینجا هیچ کسی سنگر نگرفته. شاید همه منتظرند با بردن آن نام حیرت کنند و بر جا خشک شوند!

اما... اما باد مرموزی که هم‌اینک شروع به وزیدن کرده است در این سرزمین تیره و تار، بوی کلمه ای می‌دهد... بوی کسی می‌دهد. کسی انگار آتشی روشن کرده است آن دوردست‌ها. انگار سلامی از راه رسیده است. از راه خیلی دور.. آتشی در قله‌ای از رشته کوه‌های زمان... باد با خود نشانی‌ای می‌آورد... باد پیامی دارد.

چه سنگین است این وجود که حتی نمی‌بارد... این کوره آخر آتش ندارد...گویا کسی آتشی از سرزمین خدایان هرگز ندزدیده است!


   4:15 عصر ; پنج شنبه 89/7/22

تاریخ مصرف


رفتم سر یخچال. موز آماده بود همزده توی لیوان.
شیر را برداشتم. ریختم روی سرش. بیچاره موز! من از بوی گندش حالم به هم خورد.
تاریخ مصرفش را نگاه کردم. بله گذشته بود...

یاد
خودم افتادم...

   3:55 عصر ; یکشنبه 89/5/10

تصورش هم سخته!


یا رب...

تصور کن یک روز مثل همه ی روزهای دیگه ، خوابیدی روی تختت و پتو رو پیچیدی دورت و داری رمان مورد علاقه ات رو میخونی و وسط یک ماجرای هیجان انگیزی و قلبت داره تاپ تاپ واسه قهرمانت میزنه. یا پای تلوزیون روی مبل لم دادی و داری تکرار سریال دیشبت رو نگاه میکنی یا همینجا پشت میز کامپیوتر داری قالب وبلاگت رو ویرایش میکنی. یا یک جایی مشغول کاری، سر کلاسی، پشت چراغ قرمزی، یا رفتی سوپر مارکت یا اصلا سر سجاده ای درای نیت نماز ظهر میکنی قربت الی الله ....
یک صدایی میشنوی . نمیدونم از کجا ، از آسمون ، از قلبت، از رایو تلوزیون... نمیدونم اما میشنوی... و میفهمی که امامت ظهور کرده! ظهور! همون امامی که میگفتند منجی عالم بشریته... حجت خداست... اومده... الان یک جایی روی زمینه بین مردم همین نزدیکیهاست... فقط تصور کن...
تصورش هم سخته! 
چه برسه به باورش!
و تا باور نباشه میشه طوری زندگی کرد که هر لحظش احتمال ظهور باشه!؟
...
ما داریم چطوری زندگی میکنیم...

   7:10 عصر ; سه شنبه 89/5/5

خزیدن یا دویدن!


دریاچه فرصت نامحدودی است اگر لاک پشت
باشیم!


   6:6 عصر ; شنبه 89/5/2

حسابش را داری؟!


یا رب...

فرصت اندک است و موجودی ناچیز،

چیزی برای از دست دادن نیست.

هر ذره را

به حسابی

داده اند!


   3:25 صبح ; شنبه 89/4/26
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

لینکستان


 RSS