آه نام دیگر خدا
آه...
گویند خداوند بلندمرتبه را صد نام است
که همگی از زبان برآیند جز یکی..
آه نام دیگر خداست که از دل برآید!
...
اضافه نوشت1: اصلا دقت کرده اید به لفظ جلاله الله.... آخرش چه آهی دارد!!!
اضافه نوشت2: التماس دعا دارم دوستان...
منبع: خواستید بگردید پیدا کنید... البته نه توی کتاب و مقاله و اینترنت و .. !
یا مصور
ای مصـــور صورت یار مرا بی نـــــــــــــــاز کش
چون به نازش میرسی بگذار من خود میکشم
باتلاق
یا رب...
همین زاینده رود که این روزها در مسیرش گاومان زاییده و دارد ابوعطا میخواند، سالیان سال است که خودش دارد باتلاق میزاید!
نه که فقط زاینده رود باشد، از ارتفاعات وجودم داشتم بر ورودی های ذهن و روحم نظارت میکردم،میزان دپی شان را بررسی میکردم، سرعت جریان را و اینکه خشکسالی چه تاثیراتی داشته است و یا فصل بارندگی ...
اما دیدم خوب چه فایده! ... اصلا بگو رود نیل!
وقتی سرنوشتش مثل زاینده رود است چه فرقی میکند!
یا رزاق
یا رب
قبل نوشت: این پست همه اش مقدمه است! شما اگر قدم رنجه کرده اید فقط قبل نوشتش را بخوانید که تشکر است از حضورتان. قرار نبود امشب پستی بگذارم . راستش را بخواهید در کمال خودخواهی باید بگویم این پست را برای خودم زدم! رزقی بود که خواستم برای همیشه بماند در سفره ام! افطار امشب بود! به رسم میهمان نوازی فقط اینجا گذاشتم. اگر شریک شدید نوش جان! چه بهتر برکتش بیشتر میشود. اگر هم نه که خیر پیشتان. فراموش نکنید امشب ملتمسین دعایتان را. یا علی
قفسم را می گذاری در بهشت،(1) تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد؛ و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آنچه باید خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرت را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد،مرا به تو برساند.
قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه دیوانه ام کند؛ تا دست از لایه میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم رازخمی هیچ آروزیی نمی کنم.
با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟(2) بال هایم چیده نیست. پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره ی درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سالهاست ترک کرده ام.
صحنه آماده بود. گفتی تماشاگران بنشینند. ردیف ردیف، صف به صف تماشاگران نشستند. رقبای من که پیش از من برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و نتوانسته بودند و نکشیده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالی داشتم.
کوه ها سر در هم، پچ پچ کنان، دریاها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها بال در بال و آسمان آن بالا... نخوت از چشم هایشان می بارید و هیچ کدام باور نداشتند که کسی بتواند؛ که کسی نقش اول باشد. وقتی آنها باخته اند، وقتی که آنها کنار رفته اند.
گفتی: وقتش نزدیک است؛ آماده باش! گفتم: نه تنها من، نه فقط آن ها که آن سویند، تو حتی خودت هم نمی دانی که می افتم، و لم یجد له عزما.(3) گفتی:من می دانم آن چه نمی دانند(4)، آماده باش!. یادم هست گریه می کردم. شاید برای اولین بار. گفتی: پرده بالارفته است. من آن روز گریه می کردم.
کوه گفت: این کوچک؟ آسمان گفت: این فرودست؟ فرشته ها گفتند: خون می ریزد(5) و تو حتی خودت گفتی: این ستمکار نادان(6)و رقبای من هم خندیدند. من ایستاده بودم آن وسط. روبه روی همه ذراتی که برای من آفریده شده بودند و کنجکاوانه سرک می کشیدند تا بدانند چرا برترم. ایستاده بودم آن وسط و خیلی ترسیده بودم. خودم حتی نمی دانستم ظالم و خون ریزم، فراموش کار و عجول یا آن چیز دیگری که فقط او می داند. ایستاده بودم تا روح دمیده در من را تماشا کنند و شرم روی پیشانی ام عرق می کرد. شرم نقشی که می دانستم توانش در من نیست؛ نمایشی که می دانستم کار من نیست. لم نجد له عزما در من تکرار می شد. هزاران بار! و نمی فهمیدم که چرا با من چنین می کند. اگر دوستم می دارد. تماشای حقارت من و فرو افتادنم آیا لذتی دارد؟ و نیشخندهای تمسخر بود که از لب های ذرات می بارید. حتی فکر کردم این بازی است.(7) فکر کردم من مهره ی بازی شده ام،برای اینکه بخندند، برای اینکه ... و نبود و صدایی آمد که گفت: بار را بگذارید.(8)
ناگهان شانه های خردم سنگین شد. نفس در سینه هستی حبس بود. لب ها روی نیشخند، همان طور خشک شده بودند و من آن زیر، آن پایین، رنجی سترگ را عرق می ریختم. زانوانم آماده ی تاشدن بودند و فرو افتادن. گفتی: حالا بیا! نمایش آغاز شده بود و نقش من_ نقش اول _ همین چند گام بود که باید برمی داشتم. حتی ایستادن با آن فشار روی گرده ها ناممکن می نمود چه برسد به پیش رفتن.
تو گفتی: بیا و عجیب بود که گفتم: لبیک! راه افتادم که بیایم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کرد و خاک را لمس کردم. ذرات خیره خیره مرا می پائیدند. نفس در سینه هستی حبس بود. افتاده بودم آیا؟ تمام بود؟ رد شده بودم یا هنوز نمایش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آن جا بود؛ روی شانه های ترد من! عجیب بود؛ تا ایستادم نیشخندها محو شد؛ نفس ها آزاد شد و ذرات فریاد زدند: تبارک الله أحسن الخالقین(9) فریادشان از صدای شکستن استخوان طاقت من زیر ثقل بار بیش تر بود.
من گیج بودم. کجای این منظره رقت بار این همه با شکوه بود که بر چشم ها و لب ها حیرت و تحسین نشسته بود؟ عجیب بود که تو دوباره گفتی: بیا! عجیب بود که دوباره گفتم: لبیک! و باز مثل مورچه ای زیر سنگینی نانی بزرگ تر از دهان خودش، افتادم و برخاستم. باز همهمه شد. باز گفتند: تبارک الله! من لای همهمه ها صدایت را شنیدم که به همه شان گفتی این بود آنچه می دانستم. و گیج تر شدم. افتادنم را می دانستی یا برخاستنم را؟ نقش اول نمایشم همین بود؟ همین که با اینکه می دانم که می شکنم، بار را بر می دارم؟ همین که می افتم و باز بر می خیزم؟ همین که با تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد می گویم لبیک؟ همین شکوه رنج سترگ من؟
تماشاچیان هنوز نشسته اند؛ درست همان جا؛ ولی من صحنه را سالهاست که ترک کرده ام... گریخته ام. آخرین باری که افتادم روی خاک دیگر برنخاستم. تو مدام صدایم می کنی که بیا جلو... که این صحنه را تمام کنم؛ ولی من...
همه ساکت می شوند صدایت را بلند می کنی؛ بلند و بلندتر. من بیش تر و بیش تر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم، ولی من... چرا رهایم نمی کنی؟ می خواهم بچرم؟... من هیچ مولای کریمی را بر بنده زشتکارش صبورتر از تو بر خود ندیده ام!(10)
1. ای مردم همانا درهای بهشت در این ماه باز است؛ خطبه پیامبر صلوات الله علیه و آله و سلم پیش از ماه رمضان.
2. فما عذر من أغفل دخول الباب بعد فتحه؛ مفاتیح الجنان، مناجات التائبین.
3. سوره ی طه؛ آیه 115
4. سوره ی بقره؛ آیه ی 30
5. همان
6. سوره ی احزاب؛ آیه ی 72
7. سوره ی مومنون، آیه ی 115
8. سوره ی احزاب؛ آیه ی 72
9. سوره ی مومنون، آیه ی 14
10. فلم أر مولی کریما أصبر علی عبد لئیم منک، مفاتیح الجنان، دعای افتتاح.
منبع: کتاب خدا خانه دارد(فاطمه شهیدی)
نقل از وبلاگ ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
![]() |
فاتح ملکوت
هو المحبوب
چند بیتی برای مولایم
...
کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است
کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید
کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:
«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید
می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط
نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند
دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی
وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی
در هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.
سیدحمید رضا برقعی
اصلا بیخیال این پست!
یا رب
قبل نوشت: امروز هجدهمین روز ماه مبارک رمضان است! امشب دوستان را از یاد مبرید!!!
قدر از آن کلماتی است که در دایره لغات ما زیاد تکرار شده است!
قدر میتواند قدر تمامی نعماتی باشد که داریم ونمیدانیم. مثل پدر، مادر ، امنیت ، سلامت ، آرامش و ...
قدر میتواند قدر ظاهری یک ستاره باشد و یا شاید قدر مطلق آن به شرط فاصله معین!
قدر میتواند قدر مطلق یک عدد باشد که هیچ گاه منفی نمیشود!
قدر میتواند قدر متیقن باشد در مقام تخاطب که باید به آن اکتفا کرد!
قدر میتواند سوره ای از قرآن باشد.
قدر میتواند شبی پر برکت باشد که در آن ملائکه و روح به اذن الهی بر مقام ولایت نبی و امام عصر نازل میشوند و سرنوشت و مقدرات خلق را نازل میگردانند و سلام و تهنیت است تا صبحگاه!
شبی که اتفاقا نزدیک است . خیلی نزدیک! و معلوم نیست قرار است چندبار دیگر از زندگیت عبور کند! و شاید آخرین بارش باشد! که ان شاءالله نباشد! و چه باشد و نباشد فرض بر آن باشد که باشد، بهتر است!
قدر میتواند قدر دانستن شب قدر باشد که از هزار ماه برتر است!
و ما ادراک ما لیلة القدر...
اضافه نوشت: این همه آسمان ریسمان بافتم که بگویم اگر زمین وجودتان به آسمان وصل شد و به قول معروف کانکت شدید وبلاگ همسایه را فراموش نکنید!!! خدا شاهد است بدجوری تاریخ مصرفمان گذشته... تعارف که نداریم با هم، بو گرفته این وجود! حالا هی بیا بسته بندی را عوض کن! چه فایده... خانه از پای بست ویران است...
دعا کنیم برای قلبهایمان تا شاید کمی محظوظ شوند! خلاصه و خلاصه ....
مثل آدم حرف زدن چقدر برایم سخت است! اصلا بیخیال این پست. فقط محتاجم به دعای شما. همین!
با شما نیستم!
خدایا به نام خودت که رب منی... چه بخواهم چه نخواهم!
یارب!
با تو گفتن نه قبل نوشت میخواهد، نه بعدنوشت و نه اضافه نوشت! یک آه میخواهد که از اعماق وجود جهنم زده ام سربرکشد و بسوزاند این ریشه های شوم را!
خدایا دیگر حرفهایم نوشتنی هم نیستند! دلم تنگ شده! برای به تو گفتن... با تو گفتن...
پرم از آرزوهای خوب، از حرفهای قشنگ! اما دریغ از جمله ای! جملاتم سنگین شده اند. کلماتم دور افتاده اند... مثل خودم. مثل خودم که جزیره ای دور افتاده ام... خسته ام... از این همه من بودن... از این همه اظهار فضل کردن! از این همه بیجابودن، بیجاکردن!
خسته ام....